خاطره جالب دکتر قالیباف از عملیات والفجر3
درعملیات والفجر 3 ما توی دشت مهران و ارتفاعات کله قندی بودیم. تنگه کنجان چم یکی از مناطق عملیاتی بود.خوب یادم هست ،آن جا ما قرارگاهی داشتیم که هنوز نام گذاری نشده بود. پس از آن که فرمانده گردان به نام حیدری در آن جا به شهادت رسید ،به مقر شهید حیدری معروف شد.
زمان جنگ این گونه بود که فرمانده با تعدادی از بچه های اطلاعات عملیات در نقطه ای خاص مستقر می شدند. وبه خاطر این که عملیات لو نرود کسی از مقر آنها اطلاع نداشت.ما قبل از عملیات در سنگر اطلاعات عملیات یازده نفر بودیم.- پس ازعملیات از جمع یازده نفری ما نه نفر شهید شدند به نام های شهیدان: آزادی، قرایی ،کارگر ، مهاجر، فاضل و… فقط دو نفر باقی ماندند من و آقای مجید مصباح -قرار شد ما صبح زود برای شناسایی نقاط استراتژیک به دشت مهران برویم .گروهی که نه نقشه داشت ونه دوربین.خلاصه با تمام سختی ها وسایل را مهیا کردیم و آماده رفتن شدیم.
هوا کم کم رو به روشنی می رفت - به قول ما مشهدی ها هوا گرگ ومیش بود.- هر کسی که قبل از عملیات به آن جا رفته بود، می دانست آن جا دو مسیر دارد: یک مسیر از ارتفا عات کله قندی می رفت که ممنوع بود و حتی ما هم که فر مانده بودیم از آن جا عبور نمی کردیم ،زیرا آن قدر نزدیک به عراقی ها بود که اصلا امکان عبور نبود. مسیر دیگر از تپه گچی های سمت چپ رودخانه گنجان چم بود. راه اول آسفالته بود یعنی حدود یک کیلو متر جاده آسفالت خوب ،درجه یک که حداکثر در ظرف 3 دقیقه می شد آن را طی کرد. راهی که از اول جنگ تا آن موقع هیچ ماشینی از روی آن عبور نکرده بود. از طریق آن جاده می شد، به سرعت به ارتفاعات 182رسید. از آن طرف هم مسیر تپه گچی پر دست انداز که حد اقل چهل دقیقه طول می کشیدتا از آن عبور کنیم.
دو نفر از بچه ها به نام های : شهید مهاجر و شهید فاضل جلو نشسته بودندو چهاریا پنج نفر بقیه در پشت وانت بودند. من هم راننده بودم. رفتیم تا رسیدیم سر دو راهی، مانده بودیم از کدام راه برویم ،از تپه گچی یا از آن مسیر آسفالت که قرار گذاشته بودیم کسی نرود. به هر حال چون هوا روشن می شد و ما همه تاکیدمان بر این بود که قبل از طلوع آفتاب به ارتفاعات 182 برسیم و بتوانیم معابر را شناسایی کنیم . تصمیم گرفتیم از جاده آسفالته برویم شیشه ها را دادم پایین و به بچه ها گفتم خودتان را محکم بگیرید، می خواهیم با سرعت حرکت کنیم.دم دمای صبح بود و هوا کمی سرد.وقتی سرعت گرفتم کیلومتر شمار را نگاه کردم، سرعت از 130 کیلو متر بالا تر بود. مسیر را طی کردیم تا انتهای جاده به خاکریز رسیدیم با تعجب دیدیم راه بسته است. ناگزیر پیچیدیم به سمت یک جاده خاکی که دیگراز خاکریز مزاحم، خبری نبود.
جاده صاف صاف بود، ولی در تیررس کامل دشمن. نزدیک ارتفاع کله قندی، یک دوشکا از بالای ارتفاع شروع به تیر اندازی به طرف وانت کرد. حدود ده یا دوازده تیر به بدنه ،لاستیک و موتورخودرو اصابت کرد. وقتی که به پیچ رسیدیم دیگر وانت نمی پیچید. از آن جا که من رانندگی ام بد نبود و به قول بچه ها دست به فرمان بودیم طوری زدیم رو ترمز که دقیقا در یک قدمی خاکریز توقف کردیم. ما در هاله ای از گردو غبار حال همدیگر را پرسیدیم ،همگی سالم بودیم. فورا از ماشین پیاده شدیم و خدا را سپاس گفتیم که از اصابت این همه تیر محفوظ ماندیم.
بیش از سه یا چهار روز به عملیات باقی نمانده بود.گفتیم: ” خدایا اگر دست ما به این عراقی ها داخل کله قندی برسد ،چنان حالی از آن ها بگیریم که تا آنها باشند که سر صبح این طوری حال ما رانگیرند.”
فردای آن روز لب مرز بودیم به دهی وارد شدیم که فرخ آبادنام داشت. در این ده و روستا تاکستان انگور بود. مهرانی ها فرخ آباد را می دانند که کجاست.این ده از آن ده های کاه گلی بین ما و عراقی ها بود. بخشی از دشت مهران آن قدر ول بود که عمدتا عراقی ها در آن جا جولان می دادندو بچه های اطلاعات عملیات هم برای شناسایی منطقه به آن جا می رفتند. عراقی ها که این موضوع را فهمیده بودند، روزها به روستا می رفتند و در آن جا کمین می گذاشتند.
قرار شد یک روز صبح زود ،قبل از روشن شدن هوا، برای شناسایی برویم آن جا و مستقر شویم ،تا عراقی ها را مخفیانه کنترل کنیم.
روز بعد رفتیم. آن جا مدرسه ای بود که تنها ساختمان آجری روستا بود. ساختمان یک طبقه ای که سه یا چهار کلاس درس داشت. روی پشت بام آن یک لبه دیوار سی یا چهل سانتی داشت که می شد پشت آن مخفی شد . خلاصه رفتیم روی بام مدرسه با بچه های گروه منتظر نشستیم.
خورشید که طلوع کرد و هوا کم کم روشن شد. ما در حال شناسایی منطقه بودیم که ناگهان دیدیم دو عراقی اسلحه و پتو به دست به سمت ما می آیند.
گفتیم : “چه کار کنیم ” فکر کردیم باید ببینیم کجا می روند. این ها از پاسگاه خودشان آمده بودند.همین طور آمدند از مدرسه ای که ما بودیم و کوچه های بغل هم رد شدند، و کمی جلوتر پشت یک دیوار گلی پتوی خود را پهن کردند و نشستند.دقیقا پشت همان راهی نشستند که ما هنگام ورود به روستا ، از آن جا وارد شده بودیم. نیم ساعتی توی نخ آنها بودیم. آنها همچنان به خیال خودشان در کمین امنی نشسته بودندتا نیروهای نفوذی ایرانی را از فاصله دویست کیلومتری با دوربین ببینند و شکارشان کنند . لیکن خبر نداشتند که ما در تاریکی صبح جلو آمده ایم و بالای سرشان مستقر شده ایم.
تصمیم گرفتیم از پشت مدرسه پایین بیاییم ودر فرصتی مناسب این دو عراقی را دستگیر کنیم.
بچه های عملیات می دانند که در24 یا 48 ساعت قبل از عملیات ، دستگیری دو عراقی و تخلیه اطلاعاتی کردن آن ها چه قدر ارزشمند است.
به هر حال این دو عراقی را خیلی راحت دستگیر کردیم. اسم یکی کریم بود و دیگری سعد. شروع کردیم به اطلاعات گرفتن .کریم اطلاعات می داد ولی سعد نمی داد. کریم در باز جویی ها اضهار بی اطلاعی می کرد . می گفتیم : ” چرا اطلاعات نداری” می گفت : “من 48 ساعت بیشتر این جا نبودم ،و اولین بار است که برای شناسایی به منطقه آمده ام. ” پرسیدیم: ” قبل از این کجا بودی” گفت : ” توی کله قندی ” گفتیم:” چه کار می کردی ” گفت:” من مسئول آب رسانی بودم،آن جا ارتفاع زیاد بودو به جای نگهبانی با قاطر آب می بردم بالاو روزی یک نوبت از ساعت چهار تا شش صبح هم نگهبانی می دادم.”
تصمیم گرفتیم او را محک بزنیم تا ببینیم چه قدر راست می گوید.گفتم: ” اگر دو روز قبل، از ساعت چهار تا شش صبح ،در ارتفاع کله قندی بودی، پس دراین مدت یک اتفاقی در آن جا افتاده، تعریف کن ببینم آن اتفاق چه بوده؟” گفت : ” من مدت ها بود تیر اندازی نکرده بودم ، در آن ساعت نوبت نگهبانی من بود. تازه هوا روشن شده بود که یک خودرو ایرانی را دیدم که به سرعت زیادی ،می رفت؛من به سمت خودرو تیر اندازی کردم.” ما متوجه شدیم که راست می گوید. پیش خودم گفتم: ” خدایا چه قدر بزرگی، کاش آرزوی بزرگ تری می کردم.”
سعد یک افسر بعثی مقاوم بود. کلی حرف زدیم ،فهمیدم او افسر مهندسی است و تمام نقشه های میدان مین منطقه مهران دستش بود.اگر چه ، اطلاعات خوبی به ما داد ،اما در عملیات والفجر سه به درد ما نخورد. او افسر تحصیل کرده سنی مذهب و شافعی بود و اعتقاد داشت که صدام یک عنصر مبارز است .یادم هست، یکی از مباحث مفصلی که با او داشتیم مساله فلسطین بود تا آن جایی که ، بالا خره کم آورد و قانع شد.
او در حدود چهار ماه در لشگر ما بود در این مدت خیلی به ما کمک می کرد.آن قدر با هم رفیق شده بودیم که گاهی در جاده ایلام و اهواز پشت فرمان می نشست و رانندگی می کرد.یعنی هم در کار اطلاعات عملیات به ما کمک می کرد و هم در رانندگی.
آقا محسن به من می گفت : ” از نظر امنیتی درست نیست، این سرباز عراقی را این قدر در لشگر نگه داری، می ترسم یه وقت جزو کادر لشگرتون بشه، او نو بفرست اردوگاه.”
افسر عراقی فهمیده بود من مشهدی هستم و از من دل نمی کند. او دائما به من می گفت : ” آ قا باقر هر موقع می ری مشهد منو هم ببر خیلی دوست دارم به زیارت امام رضا (ع) برم.”
از این قضیه مدت ها گذشت و من ناگزیر شدم او را تحویل اردوگاه بدهم.
روزی که ازاین افسر نادم خدا حافظی کردم، به من گفت : ” آ قا باقریادت باشه که ما این جا بودیم وتو ما را مشهد نبردی.” گفتم : ” به هر حال شما باید به اردوگاه برید،هر وقت فرصت شد بر می گردم و به تو سر می زنم."اما متاسفانه دیگر فرصت نشد که سری به این رفیق عراقی بزنم.آن روزها آقای افشاری مسئول اسرا بود. اسرایی که اطلاعات بیشتری داشتند آن جا بودند.
تاریخ را یک سال و اندی جلو ببرید. شب شهادت حضرت زهرا (س) ما توفیق پیدا کردیم و به مشهد رفتیم .با همسرم در اتومبیل نشسته بودیم و به طرف منزل پدر همسرم می رفتیم .سمت تپه المحله نزدیک حرم شب های شهادت خیلی شلوغ می شد. شبی از کوچه های تاریک آن منطقه که عبور می کردم، یک هیئت سینه زنی در حال عبور بود وعزا دارانش به زبان عربی مداحی می کردند. من پشت سر این دسته ایستادم و چراغ ها را خاموش کردم تا مزاحمتی برای آن ها نداشته باشد. دسته به کندی عبور می کرد. من چراغ زدم تا کمی راه را باز کنندو رد شوم .همین طور که چراغ می زدم از پشت سر یک لحظه احساس کردم، آ خرین نفری که ایستاده و عزاداری می کند، سعد است .
در ذهنم نبود که این جا مشهد است و دو سال هم گذشته است. شیشه را دادم پایین و سرم را بیرون بردم و صدا کردم سعد، سعد . یک مرتبه دیدم رویش را بر گرداند . او هم صدای مرا شناخت و متعجب گفت : “تو هستی باقر! ؟ ” بلا فاصله از اتومبیل پریدم پایین و هم دیگر را در آغوش گرفتیم .- همچنین آقای افشاری هم به سمت ما دوید.- گفتم : ” سعد، دیدی که بالاخره زیارت امام رضا اومدی! ما را از دعا فراموش نکن.”